صفحات

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

قصه ی من و باران

برای آن زمانی که نمی دانم کِی بود و

گام هایی که قلب مُرده اش را گم کرد...

*

تمام شد به همان سادگی که آغاز می شود

باران

در روزهای بهاری

کاش همه ی اتفاق ها

در کوچه ها

می افتادند

و قابی شیشه ای، میان تو و آن ها

به قضاوت می نشست

مادر می گفت همیشه خدا جایی برای شکر می گذارد

*

و من در کوچه بودم

نمیدانم

-مشکل همین جاست-

باران می بارید یا نه

نمیدانم بهار بود یا زمستان

فقط می دانم هوا گرم نبود

اصلا آسان نبود

اما تمام شد

و خدا می داند چه تعداد بودند کسانی که شیشه برایشان

قضاوت کرد،

قصه ی "من و ..."

نه!

تنها قصه ی "من" را

آری تمام شد

و تو می توانی همچنان عاشق باران باشی

*

و من از آن لکه ی قرمز شلوارم

و آن دستی که بازوانی را لمس کرد

و آن سکوتی که می گفتند زینت است

نفرت دارم

*

من

هفت یاسین و یک داستان

بده کارم

داستان را نمی گویم

باور کنید پایانش را نمی دانم

و یاسین ها را هم نخواهم خواند

تو هم نخوان

خدایی که اجازه داد هنوز عاشق باران باشی با من،

به او بگو

قرارمان این بود که من بخوانم

سهم خود را بخوان

به یاد آن روزی که با هم ترسیدیم

و اشک هایت را روی صورتت دیدم

دیگر

بده کار نیستم

۴ نظر:

پیام گفت...

جالب بوداااا!
مخصوصا اون قسمت قاب شیشه ای.

قالب جدیدت هم قشنگه!

سیلوانا گفت...

شناخت ما بیش از انکه نشان از داوریهای ما داشته باشد،ناشی از از پیش داوریهای ماست!(هایدگر)
سلام رفیق
شعر شما بر خلاف اثار کانت بسیار زیبا و روان است با اینکه میتوان در ان استعارات رو دید اما تصاویر زیبا و فضا ها اون رو مشککل نکرده و باید تبریک گفت.راستش من رو نظر شما در باره ی کان در یکی از بلاگ ها به اینجا کشوند.از بعضی نظرات موافقم اما از این نظر که واقعا کانت نویسنده نبوده پس لاجرم مشکل مینوشته قابل انتقاده چون بسیاری از موارد نیازی به تجربه ی عینیات نیست بلکه در امور عینی میتوان تجربه ی درونی داشت.
نویسا بمانی رفیق

ناشناس گفت...

امیر جون دستت درد نکنه مطالبت خیلی عالی بود


داوود

ناشناس گفت...

داش امیر من سایتت رو قبلا نداشتم از این به بعد حتما بیشتر از سایتت دیدن میکنم مطالبت واقعا عالیه

کوچیکت داوود