صفحات

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

تلخ

از صبح که بیدار شدم تا اکنون،

ذهنم درگیر این حقیقت تلخ است که آری،

بالابر برقی،

پایین نیز می تواند بیاید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

قصه ی من و باران

برای آن زمانی که نمی دانم کِی بود و

گام هایی که قلب مُرده اش را گم کرد...

*

تمام شد به همان سادگی که آغاز می شود

باران

در روزهای بهاری

کاش همه ی اتفاق ها

در کوچه ها

می افتادند

و قابی شیشه ای، میان تو و آن ها

به قضاوت می نشست

مادر می گفت همیشه خدا جایی برای شکر می گذارد

*

و من در کوچه بودم

نمیدانم

-مشکل همین جاست-

باران می بارید یا نه

نمیدانم بهار بود یا زمستان

فقط می دانم هوا گرم نبود

اصلا آسان نبود

اما تمام شد

و خدا می داند چه تعداد بودند کسانی که شیشه برایشان

قضاوت کرد،

قصه ی "من و ..."

نه!

تنها قصه ی "من" را

آری تمام شد

و تو می توانی همچنان عاشق باران باشی

*

و من از آن لکه ی قرمز شلوارم

و آن دستی که بازوانی را لمس کرد

و آن سکوتی که می گفتند زینت است

نفرت دارم

*

من

هفت یاسین و یک داستان

بده کارم

داستان را نمی گویم

باور کنید پایانش را نمی دانم

و یاسین ها را هم نخواهم خواند

تو هم نخوان

خدایی که اجازه داد هنوز عاشق باران باشی با من،

به او بگو

قرارمان این بود که من بخوانم

سهم خود را بخوان

به یاد آن روزی که با هم ترسیدیم

و اشک هایت را روی صورتت دیدم

دیگر

بده کار نیستم