صفحات

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

بیابان است انگار ...


چه کم شمارند آن اوقاتی که ملتی چون ملت سرزمین من، تمام قد از یک اتفاق "همه با هم" حس غرور کنند و چه نادرند این گاه هایی که حس عمیق شوق، برای تمامی هم وطنانم، تعریف شود.
خلاصه گویم، چه کم تعدادند هنگامه های افتخار و چه مردم بداقبالی هستیم ما.
اینبار اما اصغر فرهادی احساسی به من داد که به دشواری به یاد می آورم آخرین بار، کی و کجا یک هنرمند ایرانی به من داده است. جز سینما، عرصه های دیگر نیز هرچه باشد بهتر از آن نیست. برای نمونه در میدان ورزش، در این سال های طولانی، آن قدر کم افتخار بوده ایم که انگشتان دو دست نیز افاقه می کند شماردنشان را.
سیاست، ادبیات، موسیقی، علم، صنعت و ... در همه و همه، گرچه شاید باشیم، اما بسیار کمرنگ و در حد یک کشور کاملا معمولی. فقط یک کشور که تک ستاره هایی دارد. بی انصاف نیستم فضایی هست که حرفی می توانیم داشته باشیم که آنجا فقط تاریخ است و تاریخ است و تاریخ.
احساس می کنم شاید حق این هفتاد میلیون ایرانی بیش از این تک و توک اتفاق های بی تکرار باشد که "همه با هم" در حس زیبای غرورش سهیم باشیم. 
این فقط یک حس است. با این حال اما، ممنونم آقای اصغر فرهادی ...

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

منطقی تر می شوم؟


هنوز ساعتی مانده است به نیمه شب. به خانه بر می گردم و در خیابان هایی که هنوز شلوغ اند، پدال گاز را محکم تر فشار می دهم تا زودتر به مقصدم برسم. اما ترافیک غیر معمولی در آن ساعت، نه یک بار بلکه دو بار باعث توقفم می شود. ایست های بازرسی در خیابان های اصلی شهر توسط نیروهایی که به نظر بسیجی هستند با همکاری پلیس انتظامی، مسیر حرکت را کند می کنند تا نور چراغ قوه هایشان را در ماشین بیاندازند و موارد مشکوک را کشف کنند. من مورد مشکوکی نیستم پس بدون دردسر عبور می کنم، اما ماشین هایی را می بینم که متوقف شده اند.  
طبیعی است که در تمام مدت عبور سعی می کنم قیافه ای معمولی و بی گناه به خود بگیرم. به محض عبور اما نا رضایتی خودم را با غر زدن نشان می دهم. دورتر که می شوم عصبانیتم کمتر و کمتر می شود.
منطقی تر که می شوم با خود فکر می کنم که این گشت ها آنقدر ها هم بد نیست، آخر امنیت شبانه اگر تامین شود، یکی از موهبت های شهر های نوین است.
***
کمی دیرتر از همیشه به خانه می رسم، فیلمی می بینم و بعد می خوابم. صبح که بیدار می شوم می فهمم برق نداریم پس از اینترنت و تلویزیون خبری نیست. تا یکی دو ساعت وضع به همین منوال است.
در کوچه بحثی شکل می گیرد و من از پشت پنجره متوجه می شوم که شب قبل، هنگام خواب اهالی، دزدان کابل های برق را دزدیده اند. به راحتی آب خوردن! عصبانی می شوم و با خود فکر می کنم اینجا مگر جاده ای دور افتاده است یا یک زمین زراعی خارج از شهر؟ تا آنجا که من می دانم اینجا یکی از مسکونی ترین نقاط کشور است با صد ها چشم و گوش (گرچه خواب). چه طور ممکن است این حجم دزدی؟
منطقی تر که می شوم می فهمم که دزدان حرفه ای شده اند. کم فیلم در مورد سرقت های بزرگ ندیده ام. این هم یکی از آنهاست که فقط فیلم نشده است.
***
بحث در کوچه بالا می گیرد. یکی می گوید "از ایران باید رفت"، آن یکی می گوید "چه قدر بی چیزند! به کابل برق هم رحم نمی کنند". نفر اول می گوید "دزد حق دارد! قیمت دلار را مگر نمی بینی؟" دیگران تایید می کنند و سری با تاسف تکان می دهند.
من نیز ناخوداگاه آهی از ناراحتی می کشم، اما با تعجب و عصبانیت تلاش می کنم ارتباط این استدلال مسخره ی بعضی همسایگان در مورد دزدی و قیمت دلار را بفهمم!
منطقی تر که می شوم فقط یک جمله در مخم دیوانه وار سوت می کشد و یک صحنه از "پراگی" که "ایوان کلیما" تصویر می کند جلوی چشمانم رژه می رود. جمله ای که می گفت "دزد حق دارد!" و تصویری که تلاش می کرد بگوید "اخلاق در پراگ مرده بود!"
***
من در یک روز بار ها عصبانی می شوم و بار ها سعی می کنم منطقی تر شوم و اتفاق های عجیب اطرافم را اینگونه نگاه کنم. نمی دانم تا چه حد موفق هستم اما احساس می کنم از این وضعیت - یعنی عصبانیت، سعی در منطقی بودن و اتفاق های عجیب- خسته ام.