صفحات

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

یک سکوت و دو تفعل


دیروز که از ولیعصر آمدم هم خوشحال بودم و هم ناراحت. مردم زیاد بودند اما سکوتشان به من آرامش نمی داد. مثل همیشه تفعلی زدم به حافظ و مانند بسیاری از اوقات حافظ زیبا پاسخ مرا داد:

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد // ور نه اندیشه این کار فراموشش باد

شاید حافظ راست می گوید، اندازه ی ما این روز ها، همین است.

***

به خود گفتم حال که کار به اینجا کشید، تفعلی دیگر هم بزنم اما اینبار نه مانند عرف! به خواننده ی مورد علاقه ام که برای آزادی بسیار خوانده است. تمام 4 گیگابایت ترانه ای را که از او داشتم، در "جت آیدیو" ریختم و دستور "رندوم خواندن" را انتخاب کردم. نمی دانم اینگونه می توان تفعل زد یا نه اما ترانه ای که آمد برای من فراتر از یک اتفاق ساده بود. داریوش با تمام احساسش می خواند:

آخرین سنگر سکوته // حق ما گرفتنی نیست

آسمونشم بگیرید // این پرنده مردنی نیست

***

حالا آرامش دارم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

تاریخ تکراری

دوم خرداد روز آشنایی است. جدای از تجربه ی تاریخی، امسال، در این روز بود که ناصر حجازی از این دنیا رفت و البته هفته ای بعد عزت الله سحابی هم ترک این دنیا کرد. این دو اتفاق و تمام آنچه پس از آن ها رخ داد بار دیگر خرداد را پر حادثه کرد.

ناصر حجازی و عزت الله سحابی را می توان استوره نامید. یکی در ورزش و فوتبال، دیگری در اندیشه و سیاست. در شرایط عادلانه حکومت می بایست یاد هر یک از این دو را، پس از مرگ و قبل از آن، ارج می نهاد که هر دو مصداق انسانیت نیز بودند. از این رو مرگ هر دو برای من سخت گران بود. گران تر شد آن هنگام که دیدم ملت در مراسم ختم این هردو استوره اش چهره ای از شهر دید که بهترین نام برای آن "حکومت نظامی" است.

با همه ی مظلومیت ها اما، خوشا به حال ما، دوستداران ناصر خان که "نودی" بود تا به پشتوانه قریب به 5 میلیون رای در آن، تشییع جنازه ای درخور این مرد انجام گیرد و تسلای خاطرمان شود. و بدا به حال ما که حتی چیزی در قامت نود در فوتبال، در عرصه ی سیاست و اندیشه در این کشور نداریم که حکومت و مردم مطمئن شوند سحابی هم در قلب میلیون ها نفر جای داشت. از مرگ او هم میلیون ها نفر غمگین شدند. آنان که تاریخ این خاک را به یاد دارند، آنان که حق او بر گردن مبارزات آزادی خواهانه را می دانند.

اما کاش روایت مظلومیت همین جا تمام می شد. روز تشییع جنازه ی مرحوم سحابی اتفاقی افتاد که کاش نیفتاده بود. دخترش با ضربه ی مامورین نظام (مستقیم و یا غیر مستقیم) به شهادت رسید. و این روایتی آشنا برای تمام نسل من است. بارها و بارها از زبان معلمان دینی و پرورشی و ... و از تریبون های صدایی و سیمایی و از خلال سطور کتاب های دینی، شنیده ایم و دیده ایم و خوانده ایم، اما هرگز باورمان نشده بود که انسانیت می تواند انقدر بی معنا شود. باورمان نمی شد که واقعیت داشته باشد. مرگش و دفن شبانه اش تاریخ را لرزانده است و قلب هایی را که 10 روز از هر سال را به یاد آن واقعه سیاه می پوشند.

و باز تکرار می شود و هاله از این دنیا می رود و مرگ او برای من بسی دردناک تر است از مرگ هر آدمی که تا کنون رفته است و من فهمیده ام.

این سطرها را فقط بزای آرامش درونم نگاشتم اما آرامش من چه سود عمومی دارد و چه نیاز به انتشار آن در وبلاگ است. پس چند خط دیگر می نویسم:

صحبت هاله و پدرش دوری جستن از خشونت بود. همان چیزی به بدترین شکل و در بدترین زمان ممکن به دختر نشان داده شد. سحابی پدر، در مصاحبه با جرس حدود 18 ماه پیش نکات مهمی گفت که تکرارش نیکوست و عمق اندیشه ی اورا نشان می دهد و پاسخی به حرف هایی است که این روز ها دوباره می زنند.

"حاکمیت متجاوز اصلی است و همیشه در طول تاریخ (نه فقط در ایران) حاکمیت های استبدادی هستندکه مردم و جنبش های مردمی را به طرف رادیکالیزه شدن می‌برند. انقلاب امری است که رژیم های حاکم به جامعه تحمیل می‌کنند. جامعه به طور طبیعی و فطری و عقلایی از اول «انقلاب» نمی خواهد، «اصلاح» می‌خواهد. این مسئله در همه دنیا برقرار است. وقتی حاکمیت ها مقابله می‌کنند و کوتاه نمی آیند و به قول خودشان یک سانت هم عقب نمی نشینند این رفتار پیش می‌آید"