صفحات

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

این یک توهم است!


باران ترسناک می بارید. آنقدر ترسناک و آنقدر وحشتناک که هیچ زوج عاشقی جرات نداشت به بهانه ی "هوای رمانتیک" در خیابان ها راه برود و هیچ شکست خورده ای نیز نمی توانست، گام هایش را زیر آسمان گرفته ی این شهر و به یاد معشوقش و آن خاطرات شیرین بارانیشان، بر دارد.

آن باران را هرچه می نامیدی، اما سخت می توانستی بر روش مرسوم "نعمت" بنامی! بر شیشه ها می کوبید آنچنان که گویی می خواهد انتقام بگیرد، از چه کس و یا برای چه را نمی دانم اما می دانم که همه ترسیده بودند. عابران، سواره ها، و حتی آنهایی را که زیر سقفی مانده بودند. گویا تمامیشان فکر می کردند باران می آید و بر در و پنجره می کوبد و بی محابا بر زمین جاری می شود، تا از آنها انتقام بگیرد. انتقامی مانند غرق شدن در "رمانتیک ترین نعمت"!!

بارانی از این جنس و با این سرعت را رگبار می نامند و به ندرت عمری طولانی تر از چند دقیقه دارد، آن باران اما، عمری بیش از ساعت داشت. گویا مصمم بود خشمش را بر آدمیزادگان و مصنوعاتشان فرو ریزد. اما چون نتوانست حریف شیشه های انسان ساز شود به تگرگی تبدیل شد که فقط صدای برخوردش با آن شیشه ها لرزه به اندام ها می انداخت. هر دانه اش بزرگ بود و شفاف. بر دستانت که می گرفتی مرعوب می گشتی و زمین و زمان را شاکر بودی که آن دانه بر زمین افتاده است نه بر فرق سر تو!! بر فرق سر تو شاید نه، اما هیچ کس آماری ندارد که چند سر شکافته شد در مواجهه با این موجودات کوچک، رعب آور و مصمم.

***

باران ترسناک می بارید و دانه های تگرگ وحشیانه بزرگ بودند. گویا برای انتقام آمده بودند اما این توهمی بیش نبود، چرا که عمر بارش تمام شد و آنچه ماند یک تجربه تکرار ناشدنی بود برای آنها که عابر بودند، سواره بودند و یا زیر سقفی بودند.