صفحات

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

خونی با رنگ غیر متعارف!

"نسبت من و فوتبال" در دوره ی راهنمایی و حتی قبل تر از آن را به خوبی به یاد دارم.

بیش از یک دهه ی پیش به قبل برای ما نوجوانان آنروزهای طرفدار آبی ها، بعضی ها فراتر از زمین سبز بودند. هویت بودند. و برای من منصوریان، برومند، زرینچه، فکری و مجیدی.

رفیقی داشتم مانند خودم وقتی صحبت از فوتبال بود، کور می گشت. امثال آنروزهای ما را دو آتیشه می نامند. ما هیچ چیز جز آبی نمی شناختیم. کمتر بودیم از آنها، اما حضورمان را با افتخار فریاد می زدیم. خونمان آبی بود، جانمان آبی بود. بدون دلیل همواره توجیهاتی داشتیم برای کل کل، که ما برترین هستیم. با هر برد می خندیدیم و در پی هر شکست ها روز ها ناراحت بودیم.

دوست من پیراهن فرهاد را در هنگام تمرین با امضا از او گرفته بود. آنقدر التماسش کردم تا آخر یک هفته زنگ ورزش پیراهن مقدسش را داد من بپوشم. پیراهن برایمان خیلی بزرگ بود.

***

من البته دیگر مثل آنروزها آبی نیستم. از آن زنجیره های تساوی یک- یک به بعد دیگر حس خوبی نسبت به دربی نداشتم. از انتخابات به بعد دیگر حس خوبی به ورزش داخلی و مخصوصا فوتبال نداشتم. از رفتن ژنرال آن روز هایمان به بعد دنبال کردن فوتبال آبی ها برایم کمتر شد. از وقتی فوتبال اروپا را مشاهده کردم فوتبال ایران را کمتر دیدم و همه اینها دست به دست هم دادند تا دیگر مانند قبل نباشم.

***

دیروز آبی ها بردند و از این رو فرهاد مجیدی این افتخار را دارد تا برای یک نسل دیگر هم نه فقط یک بازیکن بلکه هویت تیمش شود. گل می زند و موجب پیروزی می گردد و این اتفاق کمی نیست.

دیروز آبی ها بردند و من اما هرچه کردم نتوانستم بی توجه باشم. خوشحال بودم. ساعت 10 شب که به خانه برگشتم بسیار ماشین هایی را دیدم که پرچم به دست شعار "آبیته" می دادند. من هم صدایشان بودم. به دوستان قرمز زنگ زدم و این پیروزی را بر سرشان کوبیدم. یعنی دقیقا همان کار هایی را کردم که 3 سال بود نکرده بودم و فکر نمی کردم دیگر بکنم!

***

فوتبال جزئی از هویت ایرانی شده است. جنگ آبی و قرمز، کل کل طرفداران و جوگیری های قبل و بعد از بازی (آنچه دیروز سهم من شد) بخشی از فرهنگ ما گشته اند. گویا راه فراری نیست. شاید تنها می توان با تحلیل واقعیت ها مانند قبل دو آتیشه نبود.